مست سر خود
تا يک ساعت ديگه بايد کوله ام راببندم و برم. چقدر دلم می خواست الان خيلی بيشتر بنويسم. سعی می کنم از کاشانه نصفه هفته ايم هم بنويسم. ديشب برام خيلی عجيب بود و پر از حس های پلشتی که سالها دفن شده بودن و دوباره از زير خاک درآمدن همراه با حس عميق و شيرين ساپورت شدن. که دومين حسم را هيچ وقت فراموش نمی کنم. تقريبا يادم نمیاد چيا گفتم و چي کارا کردم، با اينکه مست نبودم. جديدا به خودم شک کردم که نکنه معدم خودش الکل ترشح می کنه!چون تمام علائمش را داشتم. البته می دونم چم بود يک حمله هيستيریک دوباره که بعد از سالها دوباره سر باز کرد. ديشب آرزو کردم که بميرم ولی دروغ بود فکر کنم، چون الان اصلا دلم نمی خواد بميرم. ؟دارم آرزو می کنم که می شه اين دفعه هم سالم برم و برگردم

[Saturday, October 30, 2004]   [Link]   [ ]

سنگ پای قزوين
از اتوبان مدرس به سمت خونه می اومدم. همين طور ترافيک آهسته پيش می رفت منم از روی بيکاری تابلو های تبليغاتی را نگاه می کردم. بعد از تبليغات پفک نمکی اشی مشی و چيپس چی توز يک تابلويی به اين مضمون را همراه با عکس گوينده جمله ديدم:
"خستگی 20 سال مجاهدت خاموش با ديدن لبخندمردم شريف فراموش می شود"
واقعا لبخند بر لبان من نقش بست. بی اختيار برگشتم و به ساير مسافرين نگاه کردم. همشون با قيافه های خسته يا در حال چرت زدن بودن يا توی عالم خودشون غرق بودن. می خواستم با خنده بهشون بگم اين جک رو شنيدين؟!
پيش خودم فکر کردم چه خوب شد که وزارت اطلاعات هم به فکر تبليغ خودش افتاد تا يک جک به جکايی که تعريف می کم اضافه شه!

[Thursday, October 28, 2004]   [Link]   [ ]

می خوام ناوه کش بشم
نمی دونم اين روزا چه مرگم شده. البته اين روزا که چه عرض شود، کار از يک روز و يک هفته و يک ماه گذشته. حوصله درس خوندن را اصلا ندارم. خوابم خيلی زياده.فعاليت چشم گيری ندارم. يک جور رخوت وتنبلی همراه با سکون. بی حوصله ام و بی رگ. احساس می کنم عضله هام از درون دارن وا ميرن، به خصوص عضله های مغزم.شايد عضله های مغزم را بفرستمشون کلاسای body building تا يک کمی سفت بشن! اين ترم بايد خيلی تلاش کنم. اين تو بميری از اون تو بميری ها نيست. همت شروعش را ندارم. اگه روزی يک لقمه هم از درس هام بخونم کلی جلو می افتم. به خصوص سر پروژه ام حوصله کارای ريز و وقت گير را ندارم و می خوام از چند پله بالا تر شروع کنم. بايد حرف شيلر در مورد کانت و مفسرانش را به ديوار اتاقم بزنم تا دائم جلوی چشام باشه "وقتی که شاهان کاخ می سازند، کار ناوه کش ها زياد می شود، اول کار هيچ کس قبول نمی کند که ناوه کش باشد اما خواهيم ديد که حتی انجام دادن دقيق و مسوولانه کارهای کوچک هم خالی از لذت نيست." امروز اين جمله رو تو يکی از دفتر چه هام پيدا کردم. خيلی به دلم نشست. به زمانی فکر کردم که در اون دوره موفقيتم زياد بوده در اين راستا به يک نتيجه ديگه هم رسيدم که هر چی کارم بيشتر باشه، راندمان ام هم بالاتر می ره. فعلا منتظرم که از خواب پاشم. احتياج به يک شوک دارم. از انواع و اقسام کلک ها برای فرار از تنبلی استفاده کردم ولی فکر کنم ريشه اين تنبلی را تو خودم پيدا کنم خيلی بهتره !

[Wednesday, October 27, 2004]   [Link]   [ ]

دخترک و ماه
شب است. خوابم نمی برد. زل زده بودم به ماه هلاليه نارنجی توی آسمون آبی تاريک. مدتهاست که اين کار را می کنم. دلم می خواد بياد دم پنجرمون و منو با خودش به اون بالا بالا ها ببرد. قند توی دلم آب می شه. مثل اين که بالاخره امشب اهلی شده. آروم آروم به پنجره اتاقم نزديک می شه. می ترسم يکی ديگه زودتر از من سوارش بشه يا نور نارنجی اش بقيه را بيدار کنه. ولی نگرانيم بی خوده چون شهر در امن و امانه. فقط منم که قلبم تند تند میزنه و می خواد از سينه ام بيرون بپره. سوارش می شم، ازش می خوام که منو اون بالا بالا ها ببره. بهم می گه که انرژی اش را نداره و نمی تونه مگر اينکه من قله اش را فتح کنم.رنگ تند نارنجی اش وسوسه ام می کنه که ازش بالا برم. يک کمی تسلط می خواد و ميل شديد به پرواز و رسيدن به قله. از سمت مقعرش شروع به بالا رفتن می کنم، اينجوری احساس امنيت بيشتری می کنم. ليز است،. ليز می خورم و جای ناخن هام روی بدنش می مونه. صدای فريادش بلند می شه ولی می گه اشکالی نداره. دوباره و چند باره تلاش می کنم. اوه! چه تلاش نفس گيری ولی آروم نمی شينم. همش فکر می کنم که خواب می بينم و همه یه اينا تو خيالاتمه. چند تا گاز محکم ازش می گيرم. بهترين وسيله برای حس کردن عميق يک موجوديت. مطمئن می شمو خيالم راحت که بيدارم. حالا ديگه دارم می رسم. ماهم کمکم می کنه که دوباره سر نخورم. ... يک ذره ديگه ... بالاخره ... حالا ديگه روی قله ماهم نشستم. روی تيزی لبه بالا. در بلند ترين جا. پاهام از دو طرف آويزونن. شکه شدم! تمام کره زمين زير پاهامه. از شدت هيجان و خوشبختی جيغ می زنم و اشکام سرازير میشه. تمام صور فلکی رو می تونم ببينم. گوشامو تيز می کنم. صدای موسيقيشون توی آسمون پيچيده. ياد نظريه فيثاغورث می افتم. او اعتقاد داشت که ستارگان موزيک می نوازند و اصوات موسيقی منتشر می کند. اگر ما چيزی از اين موزيک نمی شنويم يا درک نمی کنيم، بدليل آنستکه به آن عادت کرديم و از بدو تولد شنيديم. ولی حالا که تمام حس هام بر انگيخته شدن می تونم بشنومشون. چه ابهتی! هماهنگی در طبيعت کامل است. همشون دارن سونات مهتاب را می نوازند. اشکام همچنان سرازيرند. کاش می شد اشکام به صورت يک شبنم روی گل شازده کوچولو نمود پيدا کنه. ترسم از اينه که نابود بشه و به فراموشی سپرده شه.دست خودم نيست، تشنه جاودانگی ام. بعد از تموم شدن اشکام، ماهم منو در آغوش میگيره. حالا ديگه مثل ننو شده. يک ننوی سبز با طعم نعنايی. تنم طعم نعنا گرفته و از درون خنک و آرومم. خواب به سراغ چشمام مياد. يواشی منو روی يکی از ابرا می گذارد. چادر سبزش را باز می کند و روی من پهن می کند. چشمام گرم می شن. سکوت، آرامش و خواب. خواب می بينم که دارم ماهم را محکم گاز می گيرم...

  [Link]   [ ]

ميای با هم دوست بشيم؟
آخيش! بالاخره ساختمش. خيلی وقت بود که آرزوش را تو دلم داشتم. حالا ديگه صاحب يک خونه شدم. چون سواد بنايی ندارم به نظرم کار سختی می اومد. هنوز خونم کامل نيست. فعلا يک چارديواری دارم با يک سقف شيشه ای. نقشه ها برای خونم دارم. رنگ و لعابش موقتيه.يک ذره که جا افتادم آستينامو می زنم بالا و به برو روش می رسم.با حوصله گچ کاری کردن را ياد می گيرم و رنگ جديدی بهش می زنم. فعلا تصميم نگرفتم که رنگش چه طعمی داشته باشه. دوست دارم تابلوهای خوشگل به در و ديوارش آويزون کنم. دلم می خواد که يک باغچه کوچولو هم جلوی خونم داشته باشم. گلاشو خودم می کارم تا هميشه گل تازه و طبيعی روی ميزم داشته باشم. شايد چارديواری ام را تبديل به شش ديواری کردم. شايد شش ديواری ام حضرت مريم دنيای شش ديواری ها باشه و برام شش ديواری بدنيا بیاره.ااا ... چرا زودتر به ذهنم نرسيد. ممکنه حضرت مريم دنيای شش ديواری ها بتونه برام چندين قلو به دنیا بیاره. آخه می دونين چون لزومی ندارد که تو دنيای شش ديواری ها حتما مثل حضرت مريم ما يک مسيح به دنيا بياره. می تونم صاحب مسيحک های متعدد يا شايدم متفاوت بشم. البته بشيم... بازم ذهن انتزاعی من داره موتورش روشن می شه و اگه راه بيفته حالا حالا ها ول کن نيست. فعلا کاتش می کنم و ذهنم را به سمت بارو بنديل های متفاوتی که پشت چارديواری ام به طور آماده باش و معذب ايستادن معطوف می کنم. می خوام يواش يواش برم به سراغشون. يه دستکش دستم می کنم و دونه دونه بازشون می کنم و با يک دستمال چارخونه گردشون را می گيرم. خيلی هاشون تار عنکبوت گرفتن چون مدتهاست که سراغشون نرفتم. بعضی ها تو گونی و بعضی ها توی کارتن هستن. می دونين از اون گونی ها که موقع جنگ برای کمک به جبهه به مدرسه می برديم. اينا متعلق به کودکی من هستن.ولی کارتن هام رنگ های متفاوتی دارن و بنا به سال های مختلف زندگی ام آبی، خاکستری ، سياه، زرد، قرمز،...هستن. خلاصه همه طيف رنگ ها را در بر می گيرن. بعد می خوام برای تک تک گوشه های خونه ام و اتاقاش تصميم بگيرم که با چی پرش کنم. اما از حالا می دونم که يکی از اونا را به کتابخونه ام اختصاص می دم. يک اتاق پر از کتاب از کف زمين تا سقف با بوی آشنا و آرامش بخش کتاب. اگه يک موقع گذرتون به اينورا افتاد اگر دوست داشتين يک تور کتابخونه گردی حتما براتون می گذارم. توی خونم می خوام راحت باشم. هميشه شيک و تميز و شاد نيستم.دوست دارم بعضی وقتا با پای برهنه و لباسای رنگ و رو رفته راه برم يا لم بدم و قهوه بخورم. دلم می خواد توی باغچه ام خاک بازی کنم يا از تک درختم بالا برم. دلم می خوادوقتی شادم از ته دلم بخندم یا اگه افسرده ام يا شايدم اگه بی هيچ علتی دلم گرفته يک گوشه کز کنم و اشک بريزم.راستی دلم می خواد که براتون آشپزی کنم. غذاهای جور واجور با طعم های مختلف.تند، تلخ، شور،شيرين، بی مزه. بعضی وقتا با ظاهری آراسته و تزیین شده و بعضی وقتا کاملا ساده و عريان.راستش تا حالا هر غذایی رو که پختم بجز خودم هيچ کس ديگه ای اونا رو نچشيده به خاطر همين هيجان زده ام و خوشحال و در عين حال مضطرب. می دونين کلمه مضطرب از کجا سرو کلش پيدا شده؟ بذارين براتون توضيح بدم. ذهن من ور های مختلفی داره که هر کدوم برای خودشون يک دولت مستقلی رو تشکيل می دن و گاهی با هم ديگه ديالوگ دارن و اکثرا با هم در تضاد و جنگ به سر می برن. مثلا ور مايوس ذهنم تو گوشم زمزمه می کنه که : It is only fantasy! . که دوباره دچار خيالبافی شدی. هميشه هر وقت به يکی از آرزوهام که امکان رسيدن بهش نزديکه فکر می کنم و يا در راستاش قدم بر می دارم، دچار وحشت می شم. يک ترس ديرينه. می ترسم مثل خيلی از آرزو هام بشه که نصفه رهاشون کردم و يا اصلا جرات نکردم که دنبالشون برم. ور شاکی ذهنم می گه : چه خبرته بابا ! مگه می خواهی آپولو هوا کنی؟ نو برشو که نياوردی! ور گوگولی ذهنم با خونه ام ديالوگ می کنه : سلام! خونه عزيزم دوستت دارم، تو هم منو دوست داری؟ ميای با هم دوست شيم؟ فکر می کنی کسی به ما سر بزند ؟ قول می دم خودم بهت سر بزنم. فعلا ! :*










[Monday, October 25, 2004]   [Link]   [ ]

تنهایی پر هیاهو
"سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و اين قصه عاشقانه من است. سی پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمير می کنم و خود را چنان با کلمات عجين کرده ام که ديگر به هيئت دانشنامه هایی در آمده ام که طی اين سال ها سه تنی از آنها را خمير کرده ام. سبویی هستم پر از آب زندگانی و مردگانی، که کافی است کمی به يک سو خم شوم تا از من سيل افکار زيبا جاری شود. آموزشم چنان ناخود آگاه صورت گرفته که نمی دانم کدام فکری از خودم است و کدام از کتاب ها يم ناشی شده. اما فقط به اين صورت است که توانسته ام هماهنگی ام را با خودم و جهان اطرافم در اين سی و پنج سال گذشته حفظ کنم. چون من وقتی چيزی را می خوانم، در واقع نمی خوانم. جمله ای زيبا را به دهان می اندازم و مثل آب نبات می مکم، يا مثل ليکوری می نوشم تا انديشه ، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگهایم جاری شود و به ريشه هر گلبول خونی برسد. به طور متوسط در هر ماه دو تن کتاب خمير می کنم، ولی برای کسب قوت لازم به جهت اجرای اين شغل شريف، طی سی و پنج سال گذشته آن قدر آبجو خورده ام که با آن می شد استخری به طول پنجاه متر يا يک برکه پرورش ماهی را پر کرد. پس علی رغم اراده خودم دانش به هم رسانده ام و حالا می بينم که مغزم توده ای از انديشه هاست که زير پرس هيدروليک بر هم فشرده شده، و سرم چراغ جادوی علاءالدين که موها بر آن سوخته است، و می دانم که زمانه زيباتری بود آن زمان،که همه انديشه ها در ياد آدميان ضبط بود، و اگر کسی می خواست کتابی را خمير کند، بايد سر آدمها را زير پرس می گذاشت، ولی اين کار فايده ای نمی داشت چون که افکار واقعی از بيرون حاصل می شوند و مثل ظرف سوپی که با خودمان به سر کار می بريم، آنها را مدام به همراه داريم. به عبارت ديگرف تفتيش کننده های عقايد و افکار در سراسر جهان، بيهوده کتابها را می سوزانند، چون اگر کتاب حرفی برای گفتن و ارزشی داشته باشد، در کار سوختن فقط از آن خنده ای آرام شنيده می شود، چون که کتاب درست و حسابی به چيزی بالاتر و ورای خودش اشاره دارد..."

بهوميل هرابال


[Saturday, October 23, 2004]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]