دخترک و ماه
شب است. خوابم نمی برد. زل زده بودم به ماه هلاليه نارنجی توی آسمون آبی تاريک. مدتهاست که اين کار را می کنم. دلم می خواد بياد دم پنجرمون و منو با خودش به اون بالا بالا ها ببرد. قند توی دلم آب می شه. مثل اين که بالاخره امشب اهلی شده. آروم آروم به پنجره اتاقم نزديک می شه. می ترسم يکی ديگه زودتر از من سوارش بشه يا نور نارنجی اش بقيه را بيدار کنه. ولی نگرانيم بی خوده چون شهر در امن و امانه. فقط منم که قلبم تند تند میزنه و می خواد از سينه ام بيرون بپره. سوارش می شم، ازش می خوام که منو اون بالا بالا ها ببره. بهم می گه که انرژی اش را نداره و نمی تونه مگر اينکه من قله اش را فتح کنم.رنگ تند نارنجی اش وسوسه ام می کنه که ازش بالا برم. يک کمی تسلط می خواد و ميل شديد به پرواز و رسيدن به قله. از سمت مقعرش شروع به بالا رفتن می کنم، اينجوری احساس امنيت بيشتری می کنم. ليز است،. ليز می خورم و جای ناخن هام روی بدنش می مونه. صدای فريادش بلند می شه ولی می گه اشکالی نداره. دوباره و چند باره تلاش می کنم. اوه! چه تلاش نفس گيری ولی آروم نمی شينم. همش فکر می کنم که خواب می بينم و همه یه اينا تو خيالاتمه. چند تا گاز محکم ازش می گيرم. بهترين وسيله برای حس کردن عميق يک موجوديت. مطمئن می شمو خيالم راحت که بيدارم. حالا ديگه دارم می رسم. ماهم کمکم می کنه که دوباره سر نخورم. ... يک ذره ديگه ... بالاخره ... حالا ديگه روی قله ماهم نشستم. روی تيزی لبه بالا. در بلند ترين جا. پاهام از دو طرف آويزونن. شکه شدم! تمام کره زمين زير پاهامه. از شدت هيجان و خوشبختی جيغ می زنم و اشکام سرازير میشه. تمام صور فلکی رو می تونم ببينم. گوشامو تيز می کنم. صدای موسيقيشون توی آسمون پيچيده. ياد نظريه فيثاغورث می افتم. او اعتقاد داشت که ستارگان موزيک می نوازند و اصوات موسيقی منتشر می کند. اگر ما چيزی از اين موزيک نمی شنويم يا درک نمی کنيم، بدليل آنستکه به آن عادت کرديم و از بدو تولد شنيديم. ولی حالا که تمام حس هام بر انگيخته شدن می تونم بشنومشون. چه ابهتی! هماهنگی در طبيعت کامل است. همشون دارن سونات مهتاب را می نوازند. اشکام همچنان سرازيرند. کاش می شد اشکام به صورت يک شبنم روی گل شازده کوچولو نمود پيدا کنه. ترسم از اينه که نابود بشه و به فراموشی سپرده شه.دست خودم نيست، تشنه جاودانگی ام. بعد از تموم شدن اشکام، ماهم منو در آغوش میگيره. حالا ديگه مثل ننو شده. يک ننوی سبز با طعم نعنايی. تنم طعم نعنا گرفته و از درون خنک و آرومم. خواب به سراغ چشمام مياد. يواشی منو روی يکی از ابرا می گذارد. چادر سبزش را باز می کند و روی من پهن می کند. چشمام گرم می شن. سکوت، آرامش و خواب. خواب می بينم که دارم ماهم را محکم گاز می گيرم...

[Wednesday, October 27, 2004]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]