فردا هالووین است و اصلا حسش نیست. ملت از یه هفته پیش به پیشواز رفتن. عین مملکت ما که به پیشوازماه رمضان می ریم با یه تفاوت که ایران همه عزا می گیرند ولی اینجا بهونه ای است برای شادی و تنوع. من نمی دونم چه مرگم شده که هی اینجا رو با اونجا مقایسه می کنم و حرص می خورم. خودم می رم رو اعصاب خودم. با خودم می گم خیل خوب گذشته ها گذشته. اگه عرضه داری، حالا حالشو ببر.می بینم نه، دل و دماغ ندارم. حسش نیست. سر یکی از lab هایی که درس می دم یکی از گروه ها همیشه خدا آزمایششون طول می کشد و وقتی همه گروه ها از کلاس رفتند بیرون تازه من می رم و خودم آزمایش را انجام می دم تا شرشون کنده شه و منم بتونم زودتر برم به کار و زندگی ام برسم. با هم حرف می زنند. یکدومشون می خواد هرمیون شه و قراره دوست پسرش هم هری پاتر شه. دیگه ماشاءالله روشونم به من باز شده. سر کلاس از تو آیفون عکس لباسشو نشون می ده. از من می پرسند تو چی کار می خوای بکنی. می گم من تازه عمل کردم فکر کنم خسته می شم اگه برم داون تاون. حالا دروغ می گم چه جورم. خیلی هم وضع پام خوبه. مساله اینه که حسش نیست. امشب تاتیانا مهمونی پیشوازهالوین دعوتم کرده. روس است. هفته پیش با لباس مادر روحانی اومده بود دانشگاه. واسه خودش دیوونه ای است. صدای کلفتی دارد با لهجه غلیظ روسی . مدل حرف زدنش پوزخند دارد. از کلمه های غیر متداول انگلیسی استفاده می کند و همین دو مورد حرف زدنشو خنده دار می کند.قد بلند است . خیلی خوش لباسه ولی موقع راه رفتن لق لق می زند و کله اش عقب و جلو می ره. همین مساله گند می زنه به کل ظرافت اش. کلا همه بای دیفالت تو رشته ما دیوونه اند. اگه خودمون به کسی بگیم دیوونه یعنی رسما طرف بیشتر از یه آجر کم دارد. هان داشتم می گفتم امشب حوصله مهمونی اونم ندارم. کی حوصله دارد از رو کاناپه پاشه بره حموم. تازه باید لنز بگذارم چشمم. با عینک که نمی شه. موهامم خشک کنم. یه کم هم آرایش. بالاخره باید یه فرقی با هر روز که می رم دانشگاه داشته باشم. حسش نیست. دلم هیچ چی نمی خواد. اصلا امروز چرا تموم نمی شه.

[Saturday, October 30, 2010]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]