سال اولی که اینجا اومدم هنوز به طور خیلی جدی ریسرچ نمی کردم و در حال پاس کردن کورس ها بودم. بیشتر وقتا اگه کلاس نداشتم تو کتابخونه بودم و درس می خوندم. آخرین سرویس ساعت 10:30 شب از دانشگاه به سمت خونه ام حرکت می کرد. یادمه از ساعت 9 شب به بعد تازه مخم راه می افتاد بعد هی افسوس می خوردم که کاش ماشین داشتم و تا ساعت 1 نصفه شب که کتابخونه بسته می شد می موندم. یکی دوبار هم پیش اومد که سرویس را از دست دادم و پیاده رفتم خونه.راه زیادی نبود. فقط نیم ساعت. اما دل و جیگرم از ترس تاریکی بین درخت های جنگل میومد بیرون تا وقتی که می رسیدم خونه. یه بارم یه هوم لس بهم سلام کرد و منم از ترس دویدم. شانس آوردم یارو اونقدر الکلی بود که جون نداشت دنبالم بگذارد.
امروز ساختمان ما اینترنت نداشت. کار مام چون محاسباتی است و تو کامپیوترهای خودمون ران نمی کنیم احتیاج به اینترنت پرسرعت داریم. خلاصه یه جورایی کار تعطیل شد. اومدم خونه و ناهار خوردم. بعد دیدم دلم دارد می گیرد و خونه هم نمی تونم کار کنم. پا شدم به رسم قدیم لباس راحت (یه چیزی تو مایه های پیژامه گرمکن!) پوشیدم و رفتم کتابخونه دانشگاه و ولو شدم. یه قهوه و مافین شکلاتی. بزن که رفتیم. تا حالا اونجا بودم. ایندفعه هم طبق غریزه سر ساعت 10:20 پاشدم با اینکه دیگه نگران از دست دادن سرویس نبودم. دلم برای اون موقع ها تنگ شد.

[Tuesday, October 05, 2010]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]