بعضی وقتها تو نه مسئولی نه مقصر. فقط محکومی. به جرم بودن اصلا محکومی. یک دردهایی هست که تو نخریدی، نخواستی، اما آمد. یک روز آمد. آمدند. در یک اتاق به جان تو، به روح تو آمیختند و ماندند. مثل آن مادری که بچه اش یک روز رفت. مادر سالها بعد میتواند بخندند و سیاه دیگر نپوشد،اما میگویند که هر بچهای، هر عروسی، هر دامادی یک بعض میچسباند ته گلویش. خودش که نخواست که بچهاش برود.
میشود داد و بیداد هم کرد. گریه کرد. به سبک خودت کولی بازی هم درآورد. جیغ و داد هم کرد. اینها مثل مسکن است. خب چند ساعت ساکت میشوی. یکی نازت میکند، قربان صدقه دردت میرود و تو سرت را میگذاری توی سینهاش و مسکن خوب است، اما همیشه که نمیتوانی سرت را آنجا نگه داری. لاجرم اثر استامنوفین که خوب است، مرفین هم باشد تمام می شود. بعد که تنها شدی چه؟ دوباره باید یا در اتاقت فریاد بکشی یا یک تکه پارچه بگذاری میان دندانهایت و بهم فشارشان دهی.
تو که میگویی قبول کردهای که تنهایی. آخرش تنهایی. بالا بروی، پایین بیایی تنهایی. درد هم درد جان خودت است. به جرم بودنت محکومی به تحملش. نباش و دیگر درد نکش. انتخاب با خودت. دیگر های و هویت برای چیست آخر . دمل دردت هم اگر بترکد، دردش به جانت. دم نزن. هنوز نفهمیدی که حق دم زدن هم نداری در این بازی. از روز اول نداشتی. جرمی نیست، خودت خواستی که باشی و به جرم بودنت محکومی. حالا برو سرت را یک گوشه بگذار و دردت را بخند.
* نامه ای به خودم
balootak.com
[Saturday, August 15, 2009]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot