start
یادمه از روز اولی که اومدم اینجا وقتی ازم می پرسیدن که جا افتادی یا نه؟ در جوابشون خیلی سریع می گفتم که آره. الان که یه سال و سه ماه گذشته وقتی عید امسال رو با سال پیش مقایسه می کنم می فهمم که معنی جا افتادن چقدر عمیق است. می دونم هر چقدر بگذره تازه می فهمم که چقدر حالا حالاها کار دارم و ممکنه هیچ وقت جا نیوفتم. در هر حال امسال شرایطم نسبت به سال پیش خیلی بهتر است و اقلا یه هفته مونده به عید برنامه ریزی کوچکی برای عید امسال کردم . امسال سبزه دارم، ماهی دارم و می خوام یه سفره خوشگل پهن کنم. چند تا از دوستای ایرانی که اینجا دارم رو دعوت کردم و می خوام اولین کوکو سبزی و سبزی پلوی عمرم رو درست کنم. مساله سفره هفت سین داشتن و پختن غذاهای عید نیست. از اینکه از چند وقت قبل تر به عید فکر کردم و با دل و دماغ برنامه ریزی کردم که سفره ام چجوری خوشگل تر بشه و چی کارا بکنم خوشحالم. حالا هم یه لیست بلند بالا دارم که امروز باید برم خرید. فردا هم یه تمیز کاری اساسی می کنم. مونده یه نامه روی یخچال برای هم خونه ای هام بگذارم که فردا عیده منه، مهمون خواهم داشت.

امسالی که گذشت سال خوبی برای من بود و برای اولین بار در زندگی ام یاد گرفتم که چطوری مستقل باشم. خیلی چیزا یاد گرفتم که بهترینش قدرت تصمیم گیری در مورد مسائل کوچک و بزرگ زندگی ام بود. چیزی که در ایران به واسطه زندگی با پدر و مادر نداشتم و اوایل در اینجا خیلی به سختی می تونستم انتخاب کنم و تصمیم بگیرم.

+

پاراگراف بالا را قبل از عید نوشتم و می خواستم کاملش کنم و بعد در وبلاگم بگذارم. منتها روز دوم عید همچین تیر تو پرم خورد که حسابی از دل و دماغ و زندگی افتادم حالا چه برسد که بخوام پست جدید تو وبلاگم بگذارم. به واسطه فیس بوک فهمیدم که محبوب ترین دایی ام رو یه سال است که از دست دادم و پدر مادر عزیز و تمام فامیل دست به دست هم دادن و به من نگفتن. یادمه وقتی که اون چند خط رو خوندم انگار دنیا را رو سرم خراب کردن. تا صبح از این دنده به اون دنده شدم و به خودم می خواستم بقبولونم که اشتباه کردم. مسج رد و بدل شده رو برای دوستم فرستادم و بهش گفتم تو برداشتت از اینا چیه؟ وقتی گفت :
I am not sure but it seems like somebody (Farhud) has passed away
. یادمه پریدم بهش و گفتم امکان نداره
که دایی فرهود من مرده باشه. بعد تکه های پازل کنار هم نشستن و من از دست خودم عصبانی بودم که چقدر راحت تو تمام این مدت خر شدم و نفهمیدم. حتی یه قطره هم اشک نریختم .عین بولدوزر کار کردم و ارتباطم رو با همه بخصوص خانواده ام قطع کردم تا روزی که اینجا برای اولین بار پیش مشاور رفتم و ترکیدم. خودمم باورم نمی شد که چقدر زیاد تو این مدت فشار روم بوده. به واسطه این اتفاق پارانویای بنده به اوج خود رسیده و تقریبا می شه گفت که شب ها از شدت فکر و استرس خوابم نمی بره. حالا بگذریم... یه مدتی است که درست کار نکردم و تا آخر این ماه باید تاوانش رو پس بدم. تصمیم گرفتم که از این به بعد بازم بنویسم. امیدوارم نوشتن اینجا یه کم آرومم کنه

[Monday, April 13, 2009]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]