31 دسامبر، ده دی خودمون
بین تولدام در سال های اخیر امسال اولین باری است که از اینکه فردا تولدمه خوشحالم. :)
امسال غری در کار نیست. سر به بیابون زدن هم در کار نیست. افسردگی و احساس پیری هم در کار نیست.
آرومم، لبخند رو لبمه و در صلح و صفا منتظرم که یه سال دیگه به سنم افزوده شه .
[Wednesday, December 31, 2008]
[
Link] [
]
[Sunday, December 28, 2008]
[
Link] [
]
it squeals!
خوبی اینجا اینه که هم خونه ای ها سرشون تو کار خودشونه و تو دل و جیگر هم دیگه نیستند. خیلی وقتا در طول یه هفته یا شایدم بیشتر من هیچ کدومشون رو نمی بینم و این یه پدیده عادی برای همه محسوب می شه. خب بالاخره در بعضی مواقع و شرایط باید یه جوری ارتباط برقرار کرد.
خونه دوستم که بودم، دیدم روی نمکدون با دو رنگ قرمز و مشکی چیزایی نوشتن. جریان از اینجا شروع شده که یکیشون این نمکدون رو خریده و گذاشته رو کابینت. مکالمه شون که سه روز طول کشیده رو هم خودتون می بینید دیگه. :))
* البته املاء صحیح کلمه آخری squeals است.
[
Link] [
]
الان حوالی ساعت 10 صبحه. هوا همچین بگی و نگی خنک شده. یعنی با تاپ و شلوار کوتاه نمی شه جولان داد.
دارم برای گل هام اسم انتخاب می کنم. یکی رو از شعر پل الوار، یکی رو از شعر پوشکین، یکی از یه شعر ترکی. آقا کسی متن آلمانی شعر مارگوت بیکل رو داره؟ دلتنگی های... (در مورد این بعدا بیشتر می نویسم. )
موزه سالوادور دالی خدا بود. باورم نمی شد بزرگترین مجموعه آثارش نزدیکی های اینجا باشه.
کلا خوش می گذره و زندگی شیرین است. (اون سریاله بود : "زندگی شیرین می شود" ) در این جور مواقع است که آدم سن و سالش رو لو می ده.
منتظر رییس بزرگ هستم. پاورپوینتم ناقصه. من هنوز نمی دونم تحقیقم چیه. کد می نویسما ولی نمی دونم جریان چیه.
دوتا A گرفتم و یه B+. خوبه یعنی.
گوش سمت راستم درد می کنه.
قهوه چیز خوبیه. فعلا گیردادم به Hazelnut Coffee.
نوشتن با کیبورد آفیس مصیبتی بیش نیست. گفتم تلگرافی یه خبری از خودم بدم.
دارم سعی می کنم با کلاس باشم و علامت تعجب به کار نبرم. "سلام پاپ" . خیلی کار سختیه.
[Tuesday, December 23, 2008]
[
Link] [
]
[Wednesday, December 17, 2008]
[
Link] [
]
حال و هوا کریسمسی است. امتحانا تموم شدن. دانشگاه خالی است و کلاسا تعطیل. آمریکایی ها رفتن خونه هاشون و دانشجوهای اینترنشنالی هم برگشتن مملکتشون. به قول مرجان ساتراپی در مواقع تعطیلی است که آدم شدیدا احساس می کند که با بقیه عالم و آدم فرق داره! نمی دونم کتاب "کلاس پرنده" اریک کستنر رو خوندین یا نه؟ اینروزا همش یاده قسمت کریسمس ام. کاش اقلا پول نداشتم که برگردم. اونوقت شاید یکی مثل مدیرشون پیدا می شد که بهم پول قرض بده تا منم تعطیلاتمو با خونواده ام بگذرونم. اما این ویزای لعنتی راه نداره. از همه چیز راضی ام و نمی خوام ناشکری کنم ولی وقتی یاده مامان و بابام می افتم یه جایی تو قلبم درد می کنه. بابا منم آدمم!
[Tuesday, December 16, 2008]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot