بچه که بودم، يه وقتايی که از سرويس جا می‌موندم -تقريبن بيشترِ وقتايی که بابا نبود- عمو فرامرز ميومد دنبالم. عمو فرامرز دوست صميمی بابا بود، خوش‌تيپ بود، با چشاش می‌خنديد، حرفای مهم‌مهم می‌زد و هميشه برای من هديه‌های جورواجور مياورد. بچه که بودم همه‌ی‌ فکر و ذکرم شده بود اين‌ که زودتر بزرگ شم مثه اونا حرفای مهم‌مهم بزنم منو جدی بگيرن ديگه فقط موهای دمبِ اسبی‌مو نکشن ديگه فقط لپ‌مو ماچ نکنن.بعد اما يه وقتی رسيد که عمو رفت زندان، برای يه‌عالم‌وقت. بابا که موهاش شروع کرد جو-گندمی‌شدن، عمو برگشت. اما ديگه چشاش نمی‌خنديد. ديگه حرفای مهم‌مهم نمی‌زد. ديگه اصلن حرف نمی‌زد.يه کم بعدتر عمو گم شد. گم موند.چند وقت پيشا بابا دوباره پيداش کرد و دست‌شو کشيد آوردش وسط زندگی. بَرِش گردوند خونه‌ی ما.چند روز پيش که داشتيم تو خونه‌ش نقشه‌ها رو ورق می‌زديم، رفت چندتا نقاشی رنگ و رو رفته آورد، آب‌رنگ، پنج-‌شيش ساله که بودم.ديروز تو جاده ضبط ماشين‌ش رو که روشن کرد، کلی هم‌سن شده بوديم. (+)

[Thursday, November 13, 2008]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]