خاک عوض کردن سادهتر از آنی بود که خيال میکردم. گمانم از درد خاک نداشتن باشد، از دل بستن به آسمان باشد. هيچ هوس خانه و آن خاک را نکردهام. میخوانم چه میگذرد و چه میگويند و چه تيشه به ريشه میزنند، ولی محض خاطر عزيزانم که آنجايند، نه خود خاک. به گمانم وطن يک کلمهی قابل تعريف است. البته که خاطرات و نوستالژیها جزئی از هويتاند ولی چه نيازی به تعميمشان به ظرف زمان و مکانشان. در بند خاطرات ماندن برای ده سال آخر عمر است. ما که هنوز مشغول خاطرهسازی هستيم. (
+)
.
مامانم برام یه بسته فرستاده . دیروز تا رسیدم خونه نشستم وسط اتاق و شکم بسته رو پاره کردم و تند و تند چیزایی رو که توش بود، ریختم بیرون تا چشمم به یه کیسه افتاد. وقتی بازش کردم دیدم لواشکی است که مامان خودش درست کرده. آدمیزاد است دیگه (سلام آیدا) با دیدن لواشک اجساساتی می شه. ولی خودمونیم در حال اشک ریزان بی خیال لواشکه هم نشده بودم و وقتی خودمو با چشای پف کرده در حال لواشک لیس زدن تو آینه قدی کمد دیدم خنده ام گرفت و خلاصه گریه مون ختم به خیر شد.
.
پاراگراف اول به قول میرزا دلیل بر این نمی شود که نگم چقدر دلم برای زیر لبی آواز خوندن های مامانم تو آشپزخونه خونمون لک زده.
[Saturday, September 20, 2008]
[