آره داشتم چی می گفتم بنویس...
خدا پدر اعتیاد رو بسوزونه که ما یه زمانی پلنگ بودیم و کلی اتفاقات فرهنگی هنری ، فیلم بینی کتابخونی تو این وبلاگ جریان داشت. حالا شدم عین همون ژانر هایی که می سازین و مسخره می کنین. بگذریم... می خوام هر مزخرفی سر زبونم میاد بنویسم. اگه دوست ندارین نخونین لطفا. :)
بعد از اینکه یه هفته اینجا مریض و تنها بودم و نتونستم سر کار برم کلی جهان بینی ام عوض شده. بعضی وقتا یه اتفاق های خیلی کوچک باعث می شن که آدم یه جور دیگه به همه چی نگاه کنه. بگذریم... زیاد نمی خوام در مورد تغییرات حسی ام و تغییراتی که می خوام در زندگی ام بدم اینجا بگم. اینجوری اثرش از بین می ره. آره داشتم چی می گفتم؟ بنویس...(به قوله خره تو شهر قصه) هفته پیش یه سفر دوروزه رفتم به یه شهر نزدیک همینجا که یکی از فامیل هامون ساکنه. بودن با خونواده، با یکی از بهترین دوستای مامانم کلی حالم رو بهتر کرده. نمی دونم انگار اعتماد بنفسم دوباره رفته بالا. یه جور خنده داری وقتی قدم بر می دارم انگار قدم بعدی ام رو محکم تر می ذارم و به درختا و سنجابایی که رو شاخه ها وول می خورن با تفاخر لبخند می زنم. کارم کند پیش میره. احساس می کنم به حدی که باید از تابستون برای پیش بردن تحقیق ام استفاده می کردم نکردم. بگذریم... رییس بزرگ دیروز گفت که کارم خوب پیش رفته و اصرار می کرد که آیا از بقیه کمک می گیرم یا نه. انگار اونم فهمیده! تقریبا از ساعت نه صبح تا 6 و 7 بعد از ظهر (گاهی وقتا زودتر) تو آفیسم هستم. این روزا پیاده از خونه تا آفیس و برعکس رو گز می کنم. تقریبا 30 دقیقه طول می کشه. البته با قدمای من که عین road-runner راه می رم. ورودی استخر محوطه خونمون تا 12 شب باز بود. منتها جهت تعطیلات تابستونی ساعت هفت شب می بندن. منم که عادت داشتم ساعت 11 شب برم استخر حالا موندم تو خماری. از سر شب که اومدم خونه یه دونه ماست که جعبه اش شبیه بستنی یه باز کردم. توش سیب خرد کردم و ریختم و به نیت بستنی دارم می خورم. شبیه فیلما که دختره از دوست پسرش جدا می شه و می ره سر یخچال می افته به جون بستنی ها. هاها... خوشبختانه این یه رقمش رو اینجا ندارم. یعنی مدتهاس ندارم و شدم عین اون دختره تو پست دوباره. بگذریم... امروز زود اومدم خونه. اینجا ساعت 6 تلویزیون دوتا اپیزود فرندز نشون می ده. کم پیش میاد که اون ساعت خونه باشم. بنابراین وقتی بهش می رسم کلی می چسبه. یعدشم سه تا فیلم دیدم. تو اولیه پسره به دوست دخترش خیانت می کنه ؛ تو دومی زنه به شوهرش خیانت می کنه و تو آخری شوهره اعلام می کنه که گی است. یهو گرم شده اینجا. انگار منم به این ای سی الاغشون بالاخره دارم عادت می کنم. روزگار می گذره. بدم نمی گذره. دوباره درسا قراره شروع شه. باتری هامو شارژ کردم و آماده ام . +

یه وانت سفید و قدیمی و درب و داغون وسط آشپزخونه خونه دربندمون بود. چند تا پنگوئن رو به زور چپونده بودن پشت وانت. وقتی رفتم تو آشپزخونه یکی از پنگوئن ها که خیلی گنده و بی ریخت و وحشتناک بود از پشت وانت پرید بیرون و سینه خیز اومد طرف من. جیغ می زدم و می خواستم فرار کنم ولی نمی دونم چرا از جام نمی تونستم جم بخورم. بعد برادرم اومد و با پنگوئنه کشتی گرفت. همش می ترسیدم که پنگوئنه برادرمو بکشه. اما آخر انگار چیزیش نشد. نگران بودم.

مایوم رو از روی تخت برداشتم و تنم کردم. می خواستم برم استخر. لاغر شده بودم و به وزن سابقم برگشته بودم. از جایی که مایو رو برداشته بودم یه سوسک سیاه و گنده اومد بیرون. بعد سوسکه رفت قاطی لوازم آرایش پخش شده کف اتاقم. چند تا سوسک کوچولو کم رنگ تر هم وول می خوردن. سعی می کردم که با دمپایی بکشمشون. نمی تونستم نشونه گیری کنم. یه جاهایی چشامم درست نمی دیدن. عین وقتی که تازه لنزامو از چشام در میارم و هنوز چشام اداپت نشدن. فرار نمی کردن که دور شن. همون گوشه وول می خوردن. خیلی چندش آور بود.

یه مهمونی تو یه خونه قدیمی بود. شاید خونه قدیمی مادربزرگم تو تبریز. قرار بود که من آواز بخونم. همه منتظرم بودن. یادم نیست دقیقا قرار بود چی بخونم. اول فکر می کردم که لیریک رو بلدم. شروع کردم با خودم خوندن. بعد دیدم نه کامل کامل بلد نیستم. هی به اینو و اون می گفتم یکی بره لیریک رو برام پریت بگیره من احتیاج دارم . هیچکی اهمیت نمی داد. همه فکر می کردن که بی خودی می گم و لازم ندارم. هیچکی جدی نمی گرفت. بعد تازه یادم افتاد که ای بابا من صدام خیلی افتضاحه. حتی تو حموم هم نفس کم میارم. بعد هر چی می گذشت دلشوره ام بیشتر می شد که اگه برم آواز بخونم ضایع می شم و آبروم میره. یادمه با خودم می گفتم کی اصلا بهم پیشنهاد داده آواز بخونم. رو چه حسابی منو انتخاب کردن؟! مگه نمی بینن نمی تونم. همه منتظرم بودن و من نمی تونستم وارد سالن شم.

[Saturday, August 09, 2008]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]