راپورت
دیگه بخاطر گل روی سیزعلیف هم که شده اومدم یه راپورت از اوضاع و احوال اینجا بدم و برم دنبال زندگیم. راستش یه چند روزی برای یه workshop مربوط به زمینه تحقیقاتی آینده ام رفته بودیم به یه شهر دیگه تو همین ایالت. دیروز وقتی یکی از بچه ها بهم گفت چند روزیه خبری ازت نیست در جوابش گفتم: آخه یه چند روزی تهران نبودم! هنوزم وقتی می گم اتاقم منظورم اتاقم تو تهرانه و وقتی می گم خونمون یعنی خونه تو تهران و اتاق و خونه و شهری که اینجا توش زندگی می کنم رو به رسمیت نمی شناسم. اینم با گذشت زمان درست می شه فکر کنم. مثل مدرسه های ایران که هر اتفاقی برات می افتاد مثلا شصت پات درد می گرفت بهت آب قند تجویز می کردن اینجا هم هر چیزی می شه و هر نگرانی که دارم جمله "زمان همه چیز رو درست می کنه" به خودم تجویز می کنم.
برای یه بار دیگه دارم زمینه کاری ام رو تغییر می دم و برای یه بار دیگه حس پرت بودن از موضوع رو دارم تجربه می کنم. بخصوص وقتی آدم از کار تجربی به کار تئوریتیکال سویچ می کنه یه جورایی دچار بحران هویت و شخصیت می شه. تجربی کارا تئوری کارا رو مسخره می کنند و برعکس. هر کسی هم روی کار خودش تعصب داره و وقتی از کارش حرف می زنه چشاش برق می زنه. حکایت گرایش و زمینه کاری ام هم شده عین جریان خونه تهران و خونه اینجام. در حال حاضر نه کار قبلی ام رو خونه خودم می دونم و نه تو کار جدیدم تجربه خاصی دارم که باورم شه خونه جدیدمه. راستش یه کاری بین تجربی و تئوری همیشه آرزوم بودم. یه پلی بین این دو تا. یه چیزی تو مایه های جاسوس دو جانبه. اتفاقا انگار یه همچین پروژه ای تو بساط رییس بزرگ هست که من شدیدا دل تو دلم نیست که تو اون پروژه هه کار کنم.
(زنیت جان نخون!) جزو یکی از اتفاقات تلخی که برام افتاد این بود که 67 دلار پول بی زبون رو دادم بلیط کنسرت radiohead گرفتم و به علت شرکت در ورک شاپ نتونستم برم و بفروشمش. اینجا بود که با تمام وجود اصطلاح "رفت تو پاچم" رو درک کردم. همین بلا هم به سره زنیت اومد. اونروز تو راه برگشت رفتیم به یه مغازه ایرانی تا چایی دوغزال ابتیاع بنماییم که دیدیم تبلیغ کنسرت شجریان رو گذاشتن و قیمتش هم 115$ است. زنیت می گه به اندازه کافی بلیطش گرون هست که بخریم و بعدشم نریم!
یه دختره اکراینی منو و زنیت رو دیده و می گه شماها متفاوت هستید. تو نژاد شما زنا پاهای کوتاهی دارند و چاقند. شماها نسبت به نژادتون خوشگلید! باز این از اون موقعیت ها بود که آدم نمی دونه طرف داره تعریف می کنه یا فحش می ده! عین این بود که بهش بگیم تو عجب دختره نجیبی هستی اکثر دخترای مملکت شما به فلان کارگی معروفن!
به طور کلی یه مساله ای که منو آزار می ده اینه که بخاطر مشکل زبان نمی تونم خیلی وقتا اونجوری که باید جواب مردم رو بدم. مثلا تو زبان فارسی می شه با دو تا جمله خیلی مودبانه طرف رو شست و گذاشت کنار ولی اینجا من که لال مونی می گیرم و بعدش می شینم حرص می خورم و طرفو فحش می دم. امیدوارم زمان این رو هم درست کنه.
آهان اینم بگم: اون آقایی که گرداننده این ورک شاپ بود اسمش عنتر (انتر) بود. یه استاد دیگه هم هست که فامیلیش کو--ن++ی است! یکی از فوبیاهای زندگی من در اینجا اینه که عاشق یکی از این دوتا شم! فقط صحنه ای رو که دارم طرفو به یه هم زبون معرفی می کنم تصور کنید:))
هووم... فعلا عرضی نیست. :)