...اما چيزی که هميشه تو ذهن من موند نوع ارتباطی بود که تو اون مدت داشتيم. زبون مادری من که طبيعتن فارسی بود، زبون مادری اون فرانسه. هر دو مذبوحانه تلاش میکرديم زبان خاور دوری ياد بگيريم و چون هنوز ياد نگرفته بوديم با هم اينگيليسی حرف میزديم. بعد از يه مدت کوتاه خيلی با هم صميمی شدهبوديم، و اين صميميته خيلی سبُک و دلچسب بود. چرا؟ چون اينگيليسی زبون دوم جفتمون بود! بعد انگار حسای آدما به زبون دوم، غلظت زبون مادریشونو نداره. همهچی تو يه گيجی مطبوعی شناور میشه و تو همون سطح باقی میمونه.
اصن انگار حس آدما تو ترجمه سبُک میشه، تيزیها و حاشيههاش گرفته میشه و در حد فان باقی میمونه.راست میگه ادريس. ديدی آدم چههمه راحتتر میگه «لاو يو»، به جای گفتن «عاشقتم»؟ يا «ميس يو»، به جای «دلم واقعنی برات تنگ شده که»، يا «ماچ يو»، به جای «چههمه هوس کردهم ببوسمت الان». انگار عاشق بودن به زبان فارسی، وزن و بار و آيينی داره که تو زبان دوم ازشون خبری نيست. انگار تعهد آی لاو يو از عاشقی کردن به زبون فارسی کمتره. انگار سخت پيش مياد که عاشق کسی باشی، اما زياد میشه که فال اين لاو شی. يا به شخصه برای خود من، استفاده از عبارت te quiero خيلی سادهتر و متداولتره تا نشون دادن حسم به زبون فارسی. لابد چون میدونم که مخاطبم اسپانيايی بلد نيست، و نمیدونه چههمه از ته دله اين te quieroی اسپانيايیها، و چههمه عاشقانهست، وحشيانهست، گستاخانهست، يا حتا جنسیتر و سک-سیتر.
حالا هم که از زبان اول و دوم و سوم گذشته. حسهامون از واژهها تبديل شدهن به هزار و يک ايما و اشارهی ديگه. حسها پشت آيکونها و شکلکها و اصطلاحها قايم شدهن. پشت مخاطبهای بینام و نشان و امضاهای ناشناس و انانيمسها و چه و چه. لابد بسکه عادت کرديم خودمون رو سانسور کنيم. که عادت کرديم از ريجکت شدن بترسيم. ازين که حس طرف مقابلمون همارز ما نباشه احساس کوچيکی کنيم. اينه که نهايت ابراز احساساتمون میشه يه دو نقطه ستاره يا دو نقطه ايکس، که اونم به محض اينکه ببينيم هوا پسه يا اوضاع مشکوکه، يه دو نقطه دی اتچ میکنيم بهش که يعنی جو گير نشيا، شوخی کردم!
عاشقهای قديم چههمه تکليفشون با خودشون و عشقهاشون و احساساتشون معلومتر بوده که.(
+)