یک جایی خوندم که زندگی دربارهی حرف زدن است. خوب این هم از همون کلیگوییهای صدتا یه غازه. بسیار معتقدم که فقط پنجاه درصد زندگی دربارهی حرف زدنه. مابقی دربارهی حرف نزدنه. آخرین جملهای که ما گفتیم این بود که لیموها رو بذار تو یخچال و الان سه ساعت گذشته و هنوز حرفی نزدیم و هنوز دوستیمون به همون قشنگیه. این یه مثال خیلی ابتدایی بود و اگه لازم باشه بیشتر میشکافمش. خشتک. همه میخندن.
دارم میرسونمت. دارم برای چندمین باره که میرسونمت؟ دارم برای چندمین باره که ازت خوشم میاد چون وایمیستی دم پارکینگ و به من فرمون میدی و بعد در رو نمیتونی ببندی و خودم میام میبندمش؟ دارم برای چندمین باره که سیدی هایدهت رو میذاری و من حالم به هم میخوره؟ دارم برای اولین باره که رانندگی میکنم و تو یادت رفته دستت رو بذاری رو ترمز دستی روی دست من، و من احساس میکنم لُختم. بهتره یادت بیاد، وگرنه خودم میگم.
شروع به بالا رفتن میکنیم و از یه جایی به بعد روزمره شدن زندگی غیرقابل اجتنابه. از یه جایی به بعد این پلکان سیمانی تبدیل میشه به پله برقی پایینرو، به نردبانی افقی، که ما گام میزنیم و بالا نمیریم. از تمام حضار عذر میخوام اگه لحنم شبیه فیلمای درپیت با هنرپیشههای زیرپوستی که نور شمع تو چشماشون دو دو میزنه شده، ولی مهم اینه که در چه ارتفاعی از سطح دریا روزمره بشیم، و به شما قول میدم ریز دیدن و ندیدن آدمها و اشیاء، در اون ارتفاع، قشنگه. (
+)