«رزا خانم می­گفت که گاوها خوشبخت­ترین آدم­های این دنیا هستند! و به خاطر آب و هوای خوب ِ نورماندی، آرزو داشت در آن جا زندگی کند. فکر می­کنم که هرگز به قدر آن روز که روی چهارپایه نشسته و دست ِ او را در دستم گرفته بودم، دلم نخواسته بود پلیس باشم. ازبس که خودم را ناتوان حس می­کردم. بعد روبدوشامبر ِ صورتی­رنگش را خواست، اما نتوانستیم رزا خانم را توی آن بکنیم چون روبدوشامبر مال زمان جن.دگی­اش بود و در زمان پانزده­سالگی­اش هنوز خیلی چاق نشده بود. به عقیده­ی من، جن.ده­های پیر را خوب تحویل نمی­گیرند، در جوانی هم کلی زجرشان می­دهند.
اگر می­توانستم، فقط به جن.ده­های پیر رسیدگی می­کردم چون جوان­ترها که جاکش دارند اما پیرها هیچ­کس را ندارند. آن­هایی را انتخاب می­کردم که پیر و زشت باشند و دیگر به درد هیچی نخورند. بهشان می­رسیدم و عدالت را برقرار می­کردم. بقیه

زندگی در پیش رو

[Sunday, August 12, 2007]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]