می فهمید چه می خواهم بگویم؟
نمی دانم یک دفعه چرا آنطوری شدم. اما سال ها بود که نه پدر داشتم و نه مادر و نه حتی یک دوچرخه و حالا او با حرف هایش داشت آتش به جانم می زد. بگذریم. می فهمید که چه می خواهم بگویم. خب انشاءالله. این را گفتم برای اینکه مسلمان واقعی هستم. ناراحتم کرد و وحشی شدم، یک طوری که بیا و ببین. در درونم چیزی اتفاق افتاده بود و بدترین چیزها همیشه در درون اتفاق می افتد. اگر اتفاق در بیرون بیافتد، مثل وقتی که اردنگی می خوریم، می شود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است. وقتی به این حالت دچار می شوم، می خواهم بروم بیرون و دیگر به هیچ کجا بر نگردم. مثل این است که وجود دیگری در من باشد. شروع می کنم به زوزه کشیدن، خود را بر روی زمین می اندازم، سرم را به این طرف و آن طرف می کوبم تا بیرون برود. اما غیر ممکن است، پا ندارد، آدم که خیلی از داخل پا ندارد، راستی، انگار که حرف زدن در این باره حالم را جا می آورد. مثل این است که قدری بیرون می ریزد. می فهمید چه می خواهم بگویم؟
"زندگی در پیش رو"
رومن گاری