انقلاب
چند روزی است که دنبال آزاد کردن مدارک ام عین ابرالکترونی در ناحیه انقلاب و امیر آباد شمالی حضوری گسترده دارم! توی ساختمون فارغ التحصیلان مثل کنه و بختک افتادم به جون کارمندا تا کارم رو زودتر را بندازن و هرچه زودتر ریزنمره ها و دانشنامه ام رو بگیرم. به پیکی ها، آبدارچی ها و اونایی که پرونده ها رو جابجا می کنن از دم عیدی دادم تا هوامو داشته باشن. تا موشونو آتش می زنم آماده اند تا پرونده ام را بین طبقه ها جابه جا کنن. خلاصه کلی اونجا بچه معروف شده ام و کم مونده آبدارچی ها منو با اسم کوچک صدا کنن! اگه کاری داشتین بگین تا سفارشتون رو بکنم. ;)
ساختمان فارغ التحصیلان از خیابون فخررازی منتقل شده به یه ساختمون نوساز تو خیابون شونزده آذر و خیلی از پرونده ها که مال منم جزو اونا بود هنوز به بالا منتقل نشده بود . در فاصله ای که قرار بود پرونده ام رو بیارن بالا تصمیم گرفتم که برم انقلاب گردی. از موقعی که آیدا اون
پست رو نوشته کنجکاو بودم که ببینم انقلاب برای منم بی رنگ و بو و غریبه شده یا نه؟ خوشبختانه هنوزم انقلاب برای من همون انقلاب قدیم است.هنوزم وصال و کانون و خاطرات اون دوره زنده اند.هنوزم کافه فرانسه همون کافه فرانسه است . نون خامه ای و قهوه اش هنوزم همون مزه دلچسب رو می دن . هنوزم کتابفروشی های انقلاب دوست داشتنی و اصیلند. هنوزم اون خیابون و ماجراهاش رو دوست دارم.
هنوزم می گم چهطور ممکنه آدما عاشق کتابفروشیهای انقلاب نباشن؟