با دختر همسایه مون که خداحافظی می کنم لبخند می زنم. درو می بندم و میام تو. تو آینه دم در خودمو نگاه می کنم. هنوز اون لبخند رو لبامه و سعی می کنم یه کم دیگه حفظش کنم. بعضی وقتا از این لبخندی که چسبیده رو صورتم خسته می شم. خنده ای رو که به خیلی ها تحویل می دم و از کنارشون می گذرم. گاهی احساس می کنم که بعضی از نوشته هام دارای همین لبخند احمقانه و بدی است که الان رو صورتمه. عادتم شده خودمو سانسور کنم و اون لبخند لعنتی رو یدک بکشم. نمی خوام هیچ چیزی رو بازگو کنم و قبرستون کهنه بشکافم. چون با هر بار تکرار حالم بد می شه و انگار نفس کشیدن سخت و سخت تر می شه.
[Thursday, February 22, 2007]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot