دیروز برای خرید چند تا کتاب رفته بودم بازارچه کتاب. فقط توی یکی از مغازه های اونجا آرامش دارم و هر دفعه مستقیم می رم سراغش. ایندفعه که رفتم به جای فروشنده میانسال قبلی دو تا دختر و پسر که تقریبا همسن بنظر میومدن تو کتابفروشی بودن. دختره روی یه چارپایه نشسته بود و در حالی که یه کتاب رو از روی بی حوصلگی ورق می زد به کتابا تکیه داده بود. حواسش نبود و هر از گاهی که پسره بهش می گفت تاکتابی رو به من بده خیلی سنگین از جاش پا می شد بدون اینکه به من نگاه کند کتاب رو بهم می داد و دوباره سر جاش می نشست. وقتی پسره گفت :" آخیش فردا و پس فردا تعطیله دیگه قرار نیست بیام اینجا" منم خندیدم و گفتم :" شماها که دائم سر کار هستین تعطیلی بهتون می چسبه برعکس شماها اینروزا من حالم از هرچی تعطیلیه بهم می خورد" دختره بدون اینکه سرش رو از کتاب بلند کند گفت: "من نه تعطیلی خوشحالم می کند، نه سر کار اومدن. کلا هیچ چی خوشحالم نمی کند."
نمی دونم چرا از دیروز تا حالا همش دارم به دختره فکر می کنم و با یادآوری لحن خالی حرف زدنش تنم می لرزه ...
[Monday, January 29, 2007]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot