Blind chance
در آخرین جلسه فیلم بینی که داشتیم فیلم شانس کور(Blind chance) که یکی از کارهای اولیه کیشلوفسکی است، را دیدیم. ده دقیقه اول فیلم متشکل از صحنه های غیر مربوط به همدیگر بود که اگر حواستون پرت بشه بقیه فیلم مزه اش را از دست می دهد و ارتباطات را از دست می دهید. بعد فیلم به سه قسمت با سه سناریوی متفاوت تقسیم می شود که سه احتمال زندگی هنرپیشه اصلی فیلم (پسری به اسم ویتک که دانشجوی پزشکی است) را نشان می دهد.جدا شدن مسیر زندگی ویتک در یک ایستگاه قطار رقم می خورد. در یک حالت به قطار می رسد. در یک حالت با پلیسی که در ایستگاه قطار است درگیر می شود و به زندان می افتد. در یک حالت قطار را از دست می دهد. نشان می دهد که آینده او تحت تاثیر یک اتفاق (رسیدن به قطار یا نرسیدن) می تواند زیر و رو بشه که در یک حالت یک فرد بسیار فعال در حزب کمونیستی می شود و در یک حالت یک فرد مذهبی می شود و در مورد دیگر با هم کلاسی اش ازدواج می کند و پزشک می شود.در هر سه احتمال با بعضی از آدامایی که در در ده دقیقه اول فیلم معرفی شده بودند برخورد می کند. مثل بقیه فیلم های کیشلوفسکی خالی از دیدگاه سیاسی نبود. از این جهت فیلم های او منو یاد نوشته های کوندرا می اندازد. البته هر دوشون یک مایه فکری را جلوی خواننده یا بیننده شون قرار می دهند که رویدادها خالی از تصادف و شانس نیستند و همیشه یک سری عوامل غیر قابل کنترل وجود دارند که آزادی فردی را تحت تاثیر قرار می دن و مساله تقدیر را مطرح می کند. از اون فیلم هایی نبود که من حین دیدنش خیلی لذت ببرم. حتی بعضی مواقع برام خسته کننده بود. اما بعد از دیدن این فیلم تقریبا روزی نیست که بهش فکر نکنم و به اتفاقات کوچک ولی تکان دهنده زندگی ام فکر نکرده باشم.در تمام این فیلم یک سوال مطرح می شود که تاچه حد برای رقم زدن سرنوشتمون آزاد هستیم؟ این سوالیه که من سال هاست که بهش فکر می کنم. این که اتفاقات به ظاهر خیلی خیلی کوچک چقدر می تونن در سرنوشتمون تاثیر بگذارند و مسیرهای متفاوتی در زندگی را پیش رومون بگذارند. مثلا اگر به اون مهمونیه می رفتی یا نمی رفتی!!
و در آخر
Life is a balancing act where individual freedom is found somewhere between those things we can control and those we cannot.
+
یکی از فواید این جلسه این بود که با خانمی آشنا شدم که در آن واحد هم معلمه ادبیات فارسیه، هم معلم پیانو و هم معلم زبان فرانسه. قرار شده که تاریخ شروع کلاس های نیمه خصوصی فرانسه اش را به من خبر بدهد. ازم پرسید که چه متد و چند تا کتاب را تمام کرده ام و بعد گفت که تو کلاس های نسبتا پیشرفته اش باید بیام!از لحاظ کمیت، کم نخوانده ام ولی اصلا یادم نمونده است! فکر کنم اگر بخوام حرف بزنم حسابی گیر می کنم و تمام گرامرش را فراموش کرده ام. فقط در حدی است که وقتی در ماهواره نگاه می کنم کلیت موضوع را می فهمم یا زیرنویس هارو. آهان! یک اتفاق جالب هم افتاد. این خانم در میون حرفاش یک شعر از ژاک پرور را شروع به خواندن کرد که شانسی اونو من حفظ بودم. بعد فکر کرد که من خیلی حالیمه. :)) حالا می ترسم حسابی آبروریزی بشه!
یک چیز جالب دیگه هم هست. نمی دونم چرا تقریبا هیچ کس باور نمی کند که چه رشته تحصیلی ای را می خوانم و از اونم بالاتر اینکه دوستش دارم. :))
+
قرار بود که من در ایام عید تنها بوده و اوقات خود را به فراغت خاطر بگذرونم که تا حالا بهش نرسیده ام!