زندگی جای دیگری نیست...
وقتی در خیابان راه می رود حواسش پرت است. با قدم های تند، سری که یا بالای بالاست یا پایین پایین است راه می رود. بین دو ابرویش دو خط عمیق افتاده اند که فقط وقتی عمیقا می خندد ناپیدا می شوند. معلوم نیست از بداخلاقی اش است یا از اینکه زیاد زیر آفتاب می ماند. هیچ نگاهی را احساس نمی کند. مثل قوطی در بسته ای است که از بیرون آرام است ولی به محض اینکه درش برداشته شود صدای همهمه ور های مختلف ذهنش گوشها را کر می کند. یک سری آدمک های کوچک. جمله های کلیدی ناراحت کننده در گوشش می پیچند. انگار دستانی ناپیدا مدام جمله ها را در مغزش تایپ می کنند. تق،تتتق،تق،تق ... ضرباهنگش در ذهنش می ماند و دوباره تکرار می گردد. سربازهایی که با پاهایشان ضرب می گیرند و مامور شکنجه اویند. خسته شده است با خودش فکر می کند که که این بازی کی تمام می شود. دلش پر از کینه است. موجودات توهمی که در عالم بیرون عمرشان تمام شده است روز به روز برای او زنده تر می گردند. رنگ می گیرند، بعد می گیرند و با ذهن قوی خود به آنها کاراکتر می بخشد و زجر می کشد. بار ها و بارها عکسش را می بیند. از روی صفحه مونیتور ذهنش می خواهد پاره اش کند و دور بریزد. مطمئن است که مریض شده است. از بی حس کننده های حسی و ذهنی بی زار است. از ریشه یابی و تحلیل ذهنش عاجز است. تحلیل هایی که دارد توجیه کننده این همه نفرت نمی باشند. عمیق است. گویی سالها آن ها را بر دوش هایش می کشد. تازگی دارد. هیچ راهی نیست. می خواهد فرار کند ولی تصویر در خواب هم راحتش نمی گذارد. نفس عمیق می کشد. حالت تهوع دارد. کاش می شد بالایش آورد یا دفعش کرد. چاره ای نیست. صبر خواهد کرد. شاید خسته شود و خودش از ذهنش کوچ کند. مرگش هم کمکی نمی کند. با خودش تکرار می کند: فقط برود ... فقط برود...
کاش به اطرافش نگاه می کرد و پسرک گدایی را که دست پیرمرد کوری را گرفته بود و فال می فروخت را می دید. حتما از خودش می پرسید که این کودک چند ساله است؟
کاش دخترک فاحشه ای را که کنار خیابان ایستاده بود را میدید . مطمئنم هیچ وقت با نگاه محکوم کننده و طرد کننده ای او را نمی نگریست. به او لبخند می زد. لبخندی نه از روی تمسخر و نه از روی ترحم!
دوست دارم به دنبالش بروم . شانه هایش را گرفته، تکانش داده و از ته دل فریاد بزنم:
زندگی جای دیگری نیست...