one of my turns
نمی دونم چرا گرگ بارون دیده نمی شم. هر بار سناریو مو به مو تکرار می شه. هر دفعه همون شکنجه و درد. آدم یکهو به خودش می آید و می بیند که دیگه توان ندارد. دیگه یک بار خیلی گنده را تنهایی نمی تونه رو دوش هاش بکشد. می بیند که لجن سبز بالا آمده و دارد خفش می کند. اون ته ته یک چیزی وجود دارد.یک چیزی که اسمش را نمی دونم. توی هاله ابهام است. یک چیزی که باعث می شه با افسوس اشک بریزم و بغض گلوم قلمبه بشه و کماکان تلاش کنم. حکایت آدمی است که دارد به ته پرتگاه پرت می شود ولی به هر خار و خاشاکی متوسل می شه تا دیرتر پرت بشود. اون موقع است که concept های مختلف نمایشگاه conceptual art موزه هنر های زیبا با هم دیگه تلفیق و ترکیب می شوند.حوضی که پر از روغن سیاهه. یک چاقو از یک طنابی که وسطش دارد پاره می شه و به رشته ای بند است،آویزوون است و هر لحظه امکان سقوطش وجود دارد. لذت سقوط...لذت فریاد...لذت فرار...با اپرای verdi آمیخته می شوند و اوج می گیرند. خواب می دیدم که سیم های گیتارم را می کندم. منظورم همون جعبه تشدید آلبالویی کهنه است .انگشتهام بریدند. بعد صفحه روش را شکستم. توش با دست هام خاک ریختم و بنفشه آفریقایی کاشتم.
سازم را کشتم و دلم آرام گرفت.
بعد بیدار شدم و از عذاب وجدان همون مرضی را گرفتم که مردم دهکده صد سال تنهایی گرفته بودند.
من محکوم به بی خوابی شده ام.شاید هم مسخ...
[Monday, June 13, 2005]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot