ca me fait rien
پریشب از صدای ملت همیشه در صحنه موقع ابراز شادیشون از برد تیم ملی فوتبال از خواب پریدم. از ضربان قلب خودم ترسیدم. تمام نبضم را توی سرم احساس کردم. انگار چندین توپ پینگ پونگ تو سرم در جهات مختلف نوسان می کردند. هیچ وقت تا به این اندازه خودم را از عالم و آدم جدا ندانسته بودم. دلم می خواست پنجره را باز کنم و بهشون بگم که چقدر همه کارهاشون، افکار و رفتار متناقضشون به نظرم مسخره است. وقتی وارد جمعی می شوم که از انتخابات صحبت می کنند، حالت تهوع بهم دست می دهد. تو هیچ بحثی شرکت نمی کنم و از روی ادب هم که شده به حرفشون گوش نمی دهم. به قول شقایق، جالبتر از خود انتخابات کشف هفتاد هشتاد میلیون صاحبنظر ریز و درشت مسایل سیاسیه!
به پشت خوابیدم. تصویر هایی از مغزم می گذشتند. یاد اگنس افتادم. اگنس با بدنی که مثل شعله بالا می رود و سرش همیشه خمیده است. سری شکاک که همیشه به زمین نگاه می کند. او زمانی به سیاست و علم و اختراعات بشر علاقه نشان می داد و خودش را بخشی از ماجرای بزرگشون می دانست. تا آنکه روزی احساس کرد که به آنان تعلق ندارد. این احساس برایش غریب بود، در برابرش مقاومت می کرد، می دانست که پوچ و غیر اخلاقی است؛ اما در پایان به خود گفت که نمی تواند جلوی احساسات خود را بگیرد: دیگر نمی تواند خود را با فکر جنگ هایشان آزار دهد. یا از جشن های شان شاد شود، زیرا باور پیدا کرده بود که هیچ یک از آنها به او مربوط نیست.
عدم همبستگی با بشریت: تلقی اش این بود.
آیا معنایش سنگدلی بود؟نخیر... آیا معنایش این بود که عشق مشخصی به یک فرد مشخص ندارد؟ زیرا در آن موقع سرنوشت معشوقش به سرنوشت دیگران وابستگی داشت و او دیگر به سرنوشت دیگران بی اعتنا نبود! و احساس نمی کرد که رنجهای بشر، تعطیلات و جنگهایش به او مربوط نمی شود!
من هم مثل او از این افکار وحشتزده شدم. آیا درست است که کسی را دوست ندارم؟! ...
صبح بیدار می شوم. افکارم متفرق شده اند. رسوبی از افکار دیشب به سراغم می آیند، خنده ام می گیرد. رو تختیم را صاف می کنم و یادم می افتد که دیشب خیلی خسته بوده ام!