نادیا
اسمش را فراموش کرده بودم. به فروشنده شهر کتاب نزدیک خونمون گفتم که کتاب ناتالی یا ناتاشا را می خواهم. اونم که بارها حواس پرتی من بهش ثابت شده با خنده و خونسردی گفت: " فکر کنم منظورتون کتاب اون سوررئالست." و در همین حین کتاب را از قفسه ای که مورد علاقه من است در می آورد. " بفرمایید اینم نادیا" کتاب را نگه می دارم تا وقتی که از تهران رفتم و در اتاقم تنها بودم با لذت بخوانم. وقتی چایی بعد از شامم را خوردم شروع به خواندنش کردم. منو به یک حال و هوای دیگری برد. به چندین سال قبل... باز هم گذر ایام و مشاهده تغییرات در خود و احساس دلتنگی.
وقتی آدم در یک اتاقی که هوایش آلوده و دم کرده است زندگی می کند، به آن خو می گیرد و از هوای بیرون غافل است. فکر می کند که زندگی همین است ولی به محض اینکه برای یک دقیقه پایش را از اتاق بیرون گذاشته و هوای تمیز را حس می کند بازگشتش و ادامه زندگی در اتاق برایش جهنم می شود. احساس می کنم قبل تر ها از اتاق بیرون بوده ام ولی از ترس طرد شدن از جانب سایرین و کسانی که دوستشان دارم خود را در اتاقی محبوس کرده ام. با خواندن این کتاب انگار در اتاق را باز کردم و هوای بیرون را استشمام کردم و یادم افتاد که بیرون از اتاق زندگی زیبایی جریان دارد و من خود را از آن محروم کرده ام.
"همه چیز را می دانم از بس که سعی کرده ام بخوانم جویبار اشکهایم را."
[Thursday, June 30, 2005]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot