ایران من، اضطرابی مداوم
صبح که با صدای بلند رادیو بی بی سی از خواب بیدار شدم، تازه فهمیدم که علت بدخوابی ام نه پشه بوده، نه گرما...نتیجه انتخابات. بازهم اضطراب... به چند تا از دوستانم sms میزنم که اگه بیدارند با هم صحبت کنیم شاید کمی آرامتر شوم. مکالمه ام با تمام دوستانم که از ایران رفته اند و یا در تلاش برای رفتن هستند توی گوشم می پیچید. " تو چرا از این مملکت نمی ری؟" ، " تو که راحت پذیرش می گیری، خیلی خری که اینجا درس می خونی" و من که همیشه صحبت را عوض می کنم و روم نمی شه که بگم دوست دارم اینجا بمونم با اینکه شاهد این هستم که تحقیقات دانشگاهی و درس خوندن در اینجا چقدر اتلاف وقت و انرژی به همراه دارد و برای ارائه یک کار خوب چندین و چند برابر باید زحمت بیهوده کشید و چقدر اعصاب خردی و شکنجه روحی به همراه دارد، از خودم ناامید می شوم. وقتی که با استادم سر ساعت خاصی جلسه دارم و تمام فکرم مشغول کارم است ولی جلوی در دانشگاه با زینب چادری عقده ای که شغلش پسندیدن ظاهر من ودر نهایت تایید یا عدم تاییدش معتبر است سر سه سانت بلندی و کوتاهی مانتو ام چونه می زنم و در نهایت مجبورم درمقابلشان سر خم کنم، از اینکه هنوز در ایرانم شرمم می شود. اضطراب مداوم دارم چون از فردای خود بی خبرم و از برنامه ریزی برای آینده ام عاجزم و در آخر هیچ تامینی ندارم. وقتی یادم می افتد که توی کلاس فرانسه همه دوستانم انگیزه اصلیشون یا کانادا بود یا فرانسه و تنها کسی که فقط از روی علاقه این زبان را یاد می گرفت من بودم، احساس حماقت می کنم. استرس ها و اضطراب های مداوم این کشور تمامی ندارد و اثرات مستقیم و غیر مستقیم اش روی اخلاق، روحیه همه مون واضح است. هنوز وقتی چهارشنبه سوری صدای نارنجک می آید مو بتنم سیخ می شود و اضطراب دوران جنگ بر سینه ام چنگ می زند می توانم اثرات عمیق این اضطراب را با گوشت و پوستم لمس کنم و بفهمم که کشمکش مداوم و زندگی با اضطراب پس از گذشت سالها در لایه های درونی ام چگونه آشیانه کرده است.
دیروز وروجک کوچولو بازم خونمون اومده بود. باز هم بحث داغ انتخابات. کوچولو هم گوش می داد. اسم تمام کاندیدها را هم از بر بود! بحث سر یکی از خانم های فامیل بود که مهندس آرشیتکت است و در شهرداری کار می کند. از او شنیده بودیم که آسانسورهای شهرداری را جدا کرده اند. به شوخی گفتم که پیاده رو ها را هم می خواهند جدا کنند. کوچولو هم که همیشه با دقت گوش می دهد و سر هر جمله که نمی فهمد سریع کنجکاوی اش را نشان می دهد پرسید: " یعنی چی که پیاده روها را جدا می کنند؟" گفتم یعنی خانم ها از یک طرف باید بروند و آقایان از طرف دیگر. گفت: "چرا؟" گفتم به دلیل اینکه اعتقادات مذهبی دارد. منتظر بودم این دفعه بپرسد که اعتقادات مذهبی یعنی چه؟ و من سوالاتش را به پدرم پاس بدهم تا او بهتر جوابش را بدهد. اما کوچولو ساکت شد و ادامه نداد. اضطراب را در چهره اش دیدم. قیافه اش تو هم رفت و گفت: من می خوام با بابام برم! بعد مظلوم شد و با لحن ملتمسانه ای گفت : "می شه دختر کوچولو ها با باباشون برن؟! " کوچولوی بی گناه...
[Saturday, June 25, 2005]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot