اونقده دلم می سوزد...
وروجک کوچولو موهای فرفری بلندش را دورش ریخته بود. از شدت گریه صورتش قرمز شده بود و صداش گرفته بود.پای عروسکش را گرفته بود و در حالی که عروسکش روی زمین کشیده می شد راه می رفت. مامانش عاصی شده بود و سعی می کرد که شماره پدرش را بگیرد تا بچه صحبت بکند و شاید آرووم بشه. موهاشو یواش کنار زدم، بغلش کرده و سعی کردم باهاش ارتباط برقرار کنم. بهش گفتم دختر به این قشنگی چرا گریه می کنی؟ وسط هق هق هاش گفت: بابایی آخه کجایی؟ اونقده دلم می سوزه... اونقده دلم می سوزه...
دلم بدجوری گرفت. با اون زبان ناکاملش احساسش را به بهترین نحو بیان می کرد. دلش تنگ شده بود اما اصطلاح دلتنگی را بلد نبود و بجاش می گفت که دلم می سوزه! دقیقا همان فر آیندی که وقتی دل آدم تنگ می شه اتفاق می افتد. آره. دل آدم می سوزد، بخصوص وقتی کاری از دستش بر نیاد.وقتی گریه می کرد از سادگی بیان احساساتش بهش حسودیم شد.یاد دل خودم افتادم که اینروز ها خیلی می سوزه.

[Sunday, June 19, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]