صبح جمعه
صبح با صدای تلفن از خواب پا می شم. اولین کاری که می کنم اینه که گوشی ام را روشن می کنم.یک sms و بعد یک تلفن طولانی... از جام بلند می شم. کش سرم را از روی میز بر می دارم. جلوی آینه تمام قد اتاقم می ایستم . موهامو از یک طرف جمع می کنم و به قیافه خودم با لباس خواب نگاه می کنم. از مدل موهام خوشم میاد. به این فکر می کنم که تا حالا موهام به این بلندی نبوده. صندلی را از جلوی میز توالت بر می دارم و جلوی آینه می گذارم. خیره به خودم نگاه می کنم. انگار از چهره خودم می خوام چیزی را بخونم و معنی کارام را بدونم.

موهامو بالای سرم می بندم. مثل خاله ریزه. یاد اونروز می افتم که عمه ام خونمون بود و من سرم را روی پاهاش گذاشته بودم. با مامانم صحبت می کرد و موهای من را نوازش می کرد. ازم می پرسه : موهاتو با چی می شوری؟ بهش می گم : چطور؟ ته سرم پوست پوست شده؟ می گه : نه. موهات خیلی نرمه و قشنگ. دلم می خواست تا صبح موهامو نوازش می کرد.

به مکالمه امروز صبح فکر می کنم. صدای محکم خودم تو گوشم می پیچه که می گم" من قوی هستم! " پاهامو رو هم می اندازم و به پشتی صندلی تکیه می دم. سینه هام را می دم جلو و صاف می شینم مثل یک زن قوی. به این فکر می کنم که کاش رنگ دیگه این لباس خواب را هم خریده بودم. سر آستین لباس خوابم خیس است. یاد نظریه ام در مورد اشکام می افتم. دلم می خواد مثل زن ها یا مرد هایی که لوله هاشون را می بندند تا بچه دار نشن، منم لوله های چشمام را ببندم تا چشمام باردار نشن! و وقت و بی وقت اشکام سرازیر نشن. آخه من که قوی ام پس چرا گریه می کنم؟

ابروهام را تو آینه می بینم. این دفعه یک ذره نازک شده. او از ابروی نازک خوشش نمیاد. ولی انقدرام نازک نشده. به شام اونشب و کلمه ترس فکر می کنم. به کمبود فضا فکر می کنم. به اصول اولیه. به برندگی رفتاری که اثرش کارد گونه است فکر می کنم. حق دارد.ازش خواستم که منو ببخشه.دقیقا نمی دانم به خاطر چه گناهی باید مرا می بخشید، ولی سرنوشت من این است. سرنوشت من عذر خواستن از همه است. من حتی از خودم هم به خاطر آنچه هستم ، به خاطر طبیعت گریز ناپذيرم، تقاضای بخشش می کنم. غرق افسردگی و گناه می شم.
بعد انگار که خودم را هم بیاد میارم حرکت نوسانی پام بیشتر می شه و تکرار می کنم که من قوی هستم. احساس می کنم از شخصیت واقعی ام دور مانده ام و هر لحظه دورتر و دورتر می شم. فکر می کنم جلوی ضرر را هر وقت بگیری منفعته! تکون پاهام آروم تر می شه.

موهامو باز می کنم. سرم را پایین می آورم و بعد به عقب می برم. دستم را لای موهام می برم ناخنم به موهام گیر می کند. باید ناخن هامو درست کنم. این روزا چرا کم شیر می خورم؟ به دست هام نگاه می کنم. یاد یک متن انگلیسی که اسمش :gesture of hands بود می افتم. در مورد این بود که هر حرکت دست در فرهنگ ها و ملل مختلف با هم فرق می کند. ممکنه تو یک فرهنگ به معنی دوستی و در فرهنگ دیگر معنی فحش بده! یاد خامنه ای می افتم که دستمال روی دستش می کذارد و مردم دستش را می بوسند و بلند می خندم. صورتم را با خنده توی آینه می بینم. یاد یکی از دوستام می افتم که می گفت صورت تو با خنده هات قشنگه.همیشه بخند.

حوصله ام سر می رود. بلند می شم و لباس خوابم را عوض می کنم. اتاقم تمیز تمیز است. فقط چند تا کتاب پای تختم هست. جمعشون می کنم و روی تختم را هم مرتب می کنم. پنجره اتاقم را باز می کنم تا هوای اتاق عوض بشه. مامانم صدام می کند که اگه صبحانه نمی خورم میز را جمع کند. گوشی ام را خاموش می کنم، قرصم را در دهانم می گذارم. لبخند می زنم و با یک چرخش تند که دامنم پیچ می خورد از اتاق خارج می شم. انگار می خوام با این چرخش تمام فکرارو در همین اتاق بگذارم و بروم.







[Thursday, November 25, 2004]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]