مرد عاشق بود!
مرد عاشق بود. احساس می کرد که نتوانسته واقعا او را از آن خود کند، نتوانسته است خیره اش کند. حتی فکرش هم آزارش می داد. چگونه امکان دارد که جسم و روحی تا به این اندازه بی تفاوت، انقدر دست نیافتنی و دور و بیگانه باشد. این حس از هر حس یاسی قویتر و ویران کننده تر بود. دلش می خواست که با چنان پکهای پر ولعی جسم و روحش را به درون بکشد که انگار دارد شکلاتی را گاز می زند.دلش می خواست که او را به دنیای زیبای درون و افکارش ببرد. دنیایی کاملا درونی و در عین حال تشکیل شده از گوشت و خون.

دختر در مقابلش نشسته بود و روی میز شیشه ای که بازوان کشیده اش را قرار داده بود ضرب گرفته بود و تماشایش می کرد.

مرد توانایی تحمل را ندارد. مرد که می خواست او را به دنیای بی نظیرش ببرد، حالا احساس می کند که حرف هایش بر گوش های ناشنوا فرود می آيند. جملات سنگین تر و طاقت فرساتر می شوند. دختر روبرویش نشسته است، کاملا و بی نهایت محصور در دنیای خودش. دنیای متفاوت از دنیای وجودی مرد.

مرد وا می دهد. دختر زيباست. دختر کشیده و کشیده تر می شود. مه اطراف دختر را گرفته و هر لحظه در مه مرطوب غوطه ور تر می شود. ابهام او را زیباتر و جذاب تر می کند و میل مرد را به تصاحب او بیشتر. مرد ديگر نمی تواند حالت چهره اش را تحمل کند. کاملا خودش را می بازد.

دختر از او پرسید : پس کی برایم خانه می سازی؟

مرد فکر کرد که دختر هيچ وقت او را دوست نداشته است و تنها به این دلیل با اوست که نیاز دارد یک کسی برای او خانه بسازد. مثل نیاز به کفش راحت که به او دیکته شده بود.
از آتش خشم می سوزد میل مقاومت ناپذیر انتقام در او مثل شیری در قفس طغیان می کند. انتقامی که از تحقیر ناشی شده. پی بردن به تحقیر خود تحقیری است مضاعف. یک نوع احساس حماقت.

مرد جواب می دهد : فکر می کردم تا حالا خیلی واضح با تو صحبت کرده ام. فکر می کردم خودت تا حالا فهمیدی؟ آیا حرف هایم را گوش می دهی؟

دختر می گوید : بله گوش می کنم.

مرد حرف او را باور نمی کند. حتی اگر گوش داده باشد، هیچ تاثیری در او نداشته است. مثل کسی که حرف های کسی را که به زبان دیگری که او به آن آگاه نیست را می شنود ولی هیچ چیزی نمی فهمد.

دختر نشسته است و دم به دم زیباتر می شود. مرد مطمئن است که اگر دختر فقط به اندازه ذره ای دنیای خون و افکارش را به رسمیت می شناخت حاضر بود صد تا خانه با دستهایش برای او بسازد.
لحن خود را عوض می کند: من نمی توانم برای تو خانه ای بسازم. می فهمی؟!

زن می گوید : بله ( خدا می داند در ذهن و دنیای او چه می گذشت؟ )

زن با چرخشی آرام و مبهم بر می گردد و آرام و آرام تر در مه گم می شود. مرد او را نمی بیند و با خود فکر می کند آیا در نیمه راه نگاهی به پشتش انداخت؟ مرد توانایی دیدن ندارد و فقط در تخیلش اندامی زیبا را می بیند که دور می شود.
مرد پشیمان بود ولی از کرده خود خشنود.

مرد گاهی او را در رویاهای خود می دید. مرد هنوز عاشق بود! عاشق تصویر ساختگی خود از زن ایده آلش...



[Tuesday, November 23, 2004]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]