کودک
کودکی دیگر زاده شد. در دستانم می گیرم. چه غریب! انگار حسهایم خشکیده است مثل شیر سینه هایم. نگاهش می کنم، فروغی از حیات در چشمانش نیست. کاملا خالی از هر نوع عشق. گویی عروسکی بیش نیست. عروسکی بی روح!
مطمئن ام که کودکم حرام زاده نیست! و باز هم مطمئن ام که این کودک ثمره عشق بازی من و او نیست. این کودک عروسکی است بی آرزو!
خود را مادرش نمی دانم. از عشق و احساس بدورم. در بسته ای می گذارم و به زوجی هدیه می دهم که عشق بینشان جاری است.
از پشت تلفن صدای خنده هایش را می شنوم. او جان گرفته است!