مرا ببر به خواب خود که خسته ام از همه کس
که خواب و بيداری من ، هر دو شکنجه بود و بس

چند وقت پيشا با دوستای کانونم ناهار بيرون رفته بوديم. ياد دورانی که کانون می رفتم افتادم. ياد ترم 12 که سوالاتش را داشتم ولی بازم fail شدم. ياد دستبندی افتادم که کادو تولدم بود و گمش کرده بودم. اون روز هيچ وقت يادم نمی ره. مثل گنگ ها سر کلاس نشسته بودم. هر از گاهی اشکام سرازير بود . وسط کلاس بلند شدم و کلاس را بدون اجازه ترک کردم. بيهوده راهروهای تنگ کانون را می گشتم. پيداش نکردم.هيچ وقت!
دستبندی را که برام ارزش داشت و توش پر از موسيقی بود را گم کرده بودم. مثل تمام چيزای با ارزش زندگی ام. اشک می ريختم و تو خيابون انقلاب راه می رفتم. چند بار نزديک بود که زير ماشين برم. هيچ چيزه ديگه ای برام مهم نبود.
اونروز در رستوران دور هم می گفتيم و به کارای من می خنديديم. من بهشون گفتم که اون موقع نمی دونستم معنی اين کارایی که انجام می دادم چی بود! تازه بعد از چند سال فهميدم . عاشق بودم!
هميشه هروقت می گفتن که کسی عاشقه يا عاشق شده بی اختيار ياد نوشته های پوشگين می افتادم. يکی از دهکده های روسيه را تصور می کردم که پسر اربابش از شهر به دهکده برگشته و دختر همسايه ارباب از عشق او به بستر بيماری افتاده وکلمات نامفهومی را زير لب ادا می کنه!هيچ وقت فکر نمی کردم که کارای خودم خيلی شاهکارتر از اون دختر روستایی باشه! هيچ وقت فکر نمی کردم که حسادت ورزيدنم خيلی نا شيانه تر و مسخره آميز تر از اون دختر روستایی باشه! چقدر احساس کوچکی می کنم. دلم برای غرور و صلابتم تنگ شده. هيچکس اگه ندونه تو که غرور منو به یاد داری، مگه نه؟

اگه بدونی چقدر احساس تنهایی کردم. کاش تو هم اون روز بودی.



[Friday, November 12, 2004]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]